۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

مرگ عاشق


چگونه می شود به مرد گفت که او مرده است
که او هيچوقت زنده نبوده است

جوان قصه ما ديشب مرد. انگار که هيچوقت زنده نبوده است.
دختر عمه ديشب ميهمان داشت می دانم.

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

پرویز

روزی روزگاری در شهری از ايران بزرگ، جوانی خوش چهره مشغول به زندگی بود فارق از ملال اين دنيا. جوان قصه ما موهای بلندی داشت که تا سر شونه هايش ميرسيد. گيتار که ميزد با ان چشمان خمار دل همه دختران شهر را ميبرد. رياضی می خواند در دبيرستان قرار بود مهندس بشود که عاشق شد. عاشق دختر عمه اش. از بين آن همه دختر هيپی دهه هفتادی که به عشق موهای بلند و نوای گيتاش دوره اش کرده بودند ، دل به عشق چشمان نجيب دختر عمه اش سپرد.
بعد از تبادل نگاه ها و جملات عاشقانه نوبت به تبادل کتاب رسيد. او به دختر عمه کتاب اشعار نادر نادرپور را داد که ميدانست دوست ميداردش و دختر عمه کتابی به او داد که در آن صحبت از خلق بود و اسلام و جريانی در حال وقوع.
بعد از خواندن کتاب های دوم و سوم بود که دانست دختر عمه چرا حجاب دارد، آمالش چيست و چه در سر ميپرواند.
اما از عشق دختر عمه او را گريزی نبود.

بار اول که دختر عمه از خواست که برايش بسته اي جا به جا کند، گيتارش را از جايش خارج کرد و کيف گيتار را پر کرد از علاميه. دختر عمه خنديده بود و دستی بر موهای همچنان بلندش کشيده بود و گفته بود که با اين قيافه کسی به تو شک نمی کند و او خدا ميداند که از عمل قهرمانانه اش چقدر به وجد که نيامده بود. ميرفت که بشريت را نجات دهد.
شاه را که به کمک هم بيرون کردند ديگر موهای جوان قصه ما کوتاه بود و مدتها بود که گيتار نزده بود. آهنگ های کورش يغمايی ديگر برايش جذابيت نداشتند. هرچه بود او الان يک انقلابی بود.

فردا روز راهپيمايی بزرگ بود. هردو فراری بودند. خبر واثق داشت که فردا هر که را بگيرند ميکشند. کشيک کشيد تا جای دختر عمه را پيدا کرد. گفت که فردا نرود. ميکشندش. دختر عمه لج کرد.
فردا دختر عمه را گرفتند. همان شب اعدامش کردند ، صبح دو روز بعد نامش در ليست کشته شدگان بود.
جوان قلبش تير کشيد . به خيابان زد. گرفتندش و حکمش دادند 15 سال اوين. فرياد زد مرا هم بکشيد. گفتند: مگر دل بخواهيست؟
دل بخواهی نبود، اين را بعدها بارها فهميد. لحظاتی که زير شکنجه بارها دلش خواسته بود بميرد، لحظاتی که قلبش بی نهايت تير ميکشيد.

پانزده و سال اندی بعد که در های اوين بر رويش گشوده شد درد قلب هنوز با او بود.
سعی کرد فراموش کند درد قلب و غم دختر عمه و يادگاری های اوين را. کاری پيدا کرد و با زنی درد آشنا ازدواج کرد و پسر دار شد . کنکور داد، يادش آمده بود که قرار بود روزی روزگاری مهندس شود. قبول شد. هنوز هم ميشد چيزی شد اگر اين درد قلب امان ميداد.

سالگرد تيرباران دختر عمه بود. چنين روزد در 25 سال پيش. پشت چراغ قرمز بود که قلبش تيری کشيد که با هميشه فرق داشت. به بيمارستان رساندنش. خونريزی دريچه های قلب. پر شدن ريه ها از خون. تنفس به وسيله دستگاه و بالاخره در کما.

جوان قصه ما در کماست. امروز يک هفته است که در کماست. برايش دعا کنيد. ميدانم که دختر عمه هم برايش دعا ميکند از فرای آسمانها.

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

دو قدم اين ور خط

دو قدم اين ور خط

به تازگی کتاب دو قدم اين ور خط نوشته آقای احمد پوری را خواندم. اولين سوالی که برايم پيش آمد اين بود که چرا آقای پوری عمری را به ترجمه گزرانده ند و اين کتاب اولين کتاب ايشان به عنوان نويسنده است.

داستان ماجرای مرد مترجم ميانسالی است که به ترجمه آثار آنا آخاموتوا مشغول است ( خود نويسنده؟) وی که از قضا احمد هم نام دارد! در پی کتابی با مردی برخورد ميکند که ادعا ميکند دوست و همنشين آنا آخماتو وا بوده است و جالب تر اينکه ادعا ميکند که مرد را به گذشته بفرستد تا شخصا آنا را ملاقات کند. احمد که شيفته اين ملاقات تن به سفر به گذشته می دهد و اينجاست که داستان شما را از تهران امروز به لندن ، از لندن به تهران امروز و از آنجا به تبريز پنجاه سال قبل ميبرد و از تبريز آفت زده بعد از پيشه وری به کشور شوراها.

جالب اينجاست که سفر فردی به گذشته در اين داستان قابل باور است، حداقل برای من باورکردنی بود. نويسنده اغراق نمی کند ، او به گذشته نمی رود تا کسی را نجات دهد و يا مانع وقوع اتفاقی شوم در آينده شود، او برای دل خودش به سفر ميرود و در گذشته سعی بر انجام هيچ يک از قهرمان بازی هايی که آدم های از آينده در گذشته انجام ميدهند ندارد. و اين قسمت خوب ماجراست.

مسئله زمان هميشه مرا به خود درگير کرده است. بارها جاهايی بوده ام که احساس کرده ام اينجا را می شناسم هرچند که بار اول است که اينجا بوده ام و يا اشخاصی را ملاقات کرده ام که به شدت برايم آشنا بوده اند و می دانستم که من اين شخص را می شناسم ولی کی و کجايش را نمی دانستم. با اين تفاسير بارها از خودم پرسيدم چرا نبايد سفر به گذشته و يا حتی آينده امکان پذير باشد؟ مگر زمان چيست جز قراردادی که همگان قبولش دارند؟ چرا نشود قرار داد را تغيير داد؟


دلم می خواهد بدانم تجربه شما چيست؟

آيا هرگز دوقدم اين ور خط يا آن ور خط بوده ايد؟

اگر بوده ايد شهامت گفتنش را داريد؟


من آزاد هستم

من آزاد هستم نام کتاب جديد ژورناليست جوان ايرانی خانم مسيح علی نژاد است ، که متاسفانه همانطور که بعد از اجازه ندادن برای چاپ دوم کتاب اول ايشان " تاج خار" قابل پيش بينی بود، اين کتاب نيز مجوز چاپ نگرفت و به سرنوشت هزاران فيلم و کتاب ديگری که پشت درهای سنگينی به نام " مجوز" ايستاده اند دچار شد.

مسيح برای اينکه کتابش را از سرنوشت دردناک خاک خوردن روی ميز ارشاد نجات دهد چاره اي آنديشيد. او در حال حاضر در انگلستان به سر ميبرد وبرای چاپ کتابش اقدام کرده است.

خانم علی نژاد برای ره به مقصود بردن و شکندن موانع قصد به پيش فروش کردن کتاب " من آزاد هستم " کرده اند ، علاقه مندان به اين کتاب ميتوانند اين کتاب را پيش خريد کنند و مسيح و تمام کسانی را که برای آزادی قلم و سخن کوشيده اند ، ياری دهند.

باشد که زمانی برسد که آزادی قلم و بیان هم حق مسلم ما بشود!!!!

کتاب را از اینجا پیش خرید کنید. سایت رسمی مسیح علی نژاد

مرتبط

 

مرگ پل نیومن

مرگ مرد

۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه

هزاران خورشيد تابان

مروری بر کتاب هزاران خورشيد تابان اثرخالد حسينی

اين شانس را داشتم که کتاب هزاران خورشيد تابان را به زبان اصلی ( انگليسی) بخوانم و از نگارش زيبا و روان خالد حسينی که داستان زندگی پر فراز و نشيب دو زن افغان ( ليلا و مريم) را که هردو باالجبار زن مردی بسيار مسن تر از خودشان شده اند که زندگی هردو را به تباهی کشانده است، تعريف ميکند، لذت ببرم.

اما بيشتر از داستان کتاب دوم خالد حسينی که بر خلاف کتاب اولش بادبادک باز قهرمان هايش زنان هستند ، تاريخ معاصر افغانستان است که مرا تحت تاثير قرار داد. نويسنده در حين بازگو کردن داستان زندگی ليلا و مريم ، داستان کشور بيچاره و فقير خويش آفغانستان را نيز بازگو ميکند که چطور ساليان در زير چکمه سلطنت طلبان ، کمونيستها، مجاهدان و طالبان جان کنده است و چگونه آمد و شد اين رژيم ها روح و جان و فرهنگ و هنر و علم مردم اين کشور را تحت الشعا ع قرار داده است.

اعتراف ميکنم که آنچه بر سر افغانستان ميگذشت برای من هرگز مهم نبوده است. متاسفانه به دليل طرز تفکر نابه جايی که از کودکی در ايران با خود داشتم هميشه افغان برايم مترادف کارگر ساختمانی بود ، تا اينکه آقای بوش برای اولين بار توجه من را بعد از واقعه 11 سپتامبر به افغانستان جلب کرد. در طی جنگ و مدتی بعد از آن مدتی جلب افغانستان بودم که با شروع جنگ عراق و تهديد ها عليه ايران این توجه رنگ باخت و معطو ف به عراق شد. تا اينکه بار ديگر آقای خالد حسينی با رمان زيبايش " بادبادک باز" مرا به کوچه هآی کابل کشيد و افغانستان دیگری را به من نشان داد. افغانستانی که نمی شناختم.

اين بار وی با کتاب هزارن خورشيد تابان چکيده اي از تاريخ معاصر افغانستان را چنان ماهرانه در لابه لای داستان گنجانيده اند ، که خواننده با حرآرت فراوان خطوط را دنبال ميکند و درس تاريخ ميگيرد، بی آنکه ذره اي خسته کننده و ملال آور باشد.

خواندن اين کتاب را به همه کسانی که دلشان ميخواهد بيشتر با فرهنگ ، مردم و تاريخ افغانستان آشنا شوند توصيه ميکنم.

پی نوشت:

1. سايت رسمی خالد حسينی

2. اين کتاب به فارسی و آلمانی هم منتشر شده است( ولی هيچ ترجمه اي زبان اصلی نميشه!!!)