۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

من ، بابا جی ، جنگ و نوستالوژی بی بی سی

به بهانه تلویزیون فارسی بی‌بی‌سی

پدر بزرگم انگليسی ما آب بود، با اينکه از انگليسيها خيلی بدش می آمد. چاره اي نداشت، جنوبی بود و با انگليسی ها بزرگ شده بود، انگليسی را بهتر از فارسی می دانست. اسمش هم انگليسی بود : جيمز. ما به او ميگفتيم با با جی ! سالها انگليس زندگی کرده بود با اينحال از انگليسی ها دل خوشی نداشت ، اما اخبار راديو بی بی سی را هرگز از دست نمی داد. اولين بار که اسم بی بی سی را شنيدم خيلی بچه بودم. خانه پدر بزرگم بودم، دوران جنگ بود و اخبار بی بی سی آيه نازله. فکر کنم چهار ساله بودم. پدر بزرگ منتظر اخبار بی بی سی بود ، دايی داشت به برنامه جوانان بی بی سی گوش می داد . آن زمان راديو بی بی سی تنها دريچه جوانان ايران به دنيای هنر و موسيقی غرب بود. صدای آشنای گوينده راديو ا علام کرد: شب شما به خير باشه.بچه های ايران (اينجا بود که توجه من جلب شد) امشب برای اولين بار آهنگ مدنا Whos that girlاز بی بی سی فارسی. " دايم چنان از جا پريد و به راديو خيره شده بود که انگار ميتونه از ورای راديو ورجه وورجه مدنا رو ببينه! مدنا داشت می خواند که يک دفعه از يک جايی صدايی آژير قرمز بلند شد، يکی دست انداخت زير بغلم و مرا با خودش به زير زمين برد. جنگ بدی بود. آن شب صدای مدنا که خفه شد هيچ، صدای ما هم خفه شد. من که همون پايين خوابم برده بود، بقيه هم پخش و پلا شدند. بی بی سی اما خفه نشد. ما بزرگ شديم ، پدر بزرگ رفت و حالا بی بی سی صا حب تصوير شده است. تصويری براق که با اينکه هيچ شباهتی به پدر بزرگ پير و موسپيد من دارد، مرا ياد او می اندازد. به ياد آن مرد بزرگ که جلوتر از زمان خودش بود، به ياد او که راديويش برايم به ارث ماند و صدايش که می گفت، آقا ببين می تونی بی بی سی را بگيری می خوام ببينيم اين جنگ چی شد؟ حيف که باباجی سالهاست از پيش ما رفته است ، اگر نه ميگفتمش، باباجی ، شما رفته آيد ، بی بی سی فارسی صاحب تلويزيون شده است و می تواند از جنگی ديگر خبر دهد . از جنگ بی گناهانی که محاصره اند درميان دشمن و آب و آتش. با باجی شما رفته آيد و آن جنگ کثيف هم و انگليس و بی بی سی را برای ما به ياد گار گذاشته آيد . باشد که بی بی سی تان بی طرف بماند و همان طور که در آن سالهای بی خبری از جهانی آزاد ما را تنها نگذاشت ، امروز هم آن آوارگانی را تنها نگذارد که در غزه میمیردند.

مرگ شيدا به روایت محسن نامجو

امروز امتحان دارم. با اين فکر از جا بلند شدم که چرا به جای حقوق يک چيز کوفتی ديگه نخوندم که امروز به جای امتحان قانون شرکتهای اروپا ( حال شما هم به هم خورد نه؟) يه امتحان بهتر داشتم ، مثلا انشا!!!
از تخت که اومدم بيرون خيلی سرد بود . سرما از لابه لای پارکتهای کف اتاق به مغز اسخوانم نفوذ ميکرد. پتو رو دور خودم پيچيدم و به سمت پنجره رفتم. هوا تاريک بود هنوز. آروم به سمت ميز تحرير رفتم که بشينم درس بخونم. لب تاپ را که روشن کردم يک هو يک تبليغ پريد اومد روی صفحه
آيا مرگ شيدای محسن نامجو را شنيده ايد؟

نمی دونی حال آدم چه گرفته ميشه وقتی اسمت شيدا باشه و سردت باشه و مجبور باشی شيش صبح تو تاريکی بيدار شی و بشينی درس بخونی و يکی بياد بپرسه " مرگ شيدا " را شنيدی؟؟؟

خلاصه سيستم دفاعی بدنم شروع به فعاليت کرد که نميرم!! اول از همه خيلی غريزی گفتم نه اين حقيقت نداره!! به سراغ آينه رفتم. قيافه ام که بدک نبود. يعنی برای اينکه مرده باشم خوب سر حال بودم! فنجانی قهوه غليظ خوردم و به سراغ دانی کل حاج گوگل خودمون رفتم. با اولين جستجو فهميدم که اسم آهنگ مرغ شيدای معروفه که وقتی به فينگليش نوشته ميشه و وقتی ديشب تا چهار صبح درس کذايی خونده باشی و صبح سا عت شيش بيدار شده باشی، مرگ خونده ميشه.

نتيجه اخلاقی : آدمها اون چيزی را ميخوانند که دلشان می خواهد نوشته شده باشد.

يعنی نوستالوژی " مرگ" کمی بيشتر از " مرغ " است!!!


پی نوشت 1: راستی این ویدیوهایی که من اینجل میگذارم را می تونید تو ایران ببینید؟


۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

آخرين درس



آخرين درس Last Lecture يا آخرين جلسه ،يک رسمی آمريکايی است. استادهای که بازنشسته می شوند و يا به عللی ديگر درس نمی دهند ، آخرين جلسه درشان تبديل به مراسمی برای بزرگداشت و سپاس از ايشان می شود. در اين مراسم معمولا استاد سخنرانی ميکند و به اين وسيله از شغلش خدا حافظی ميکند.
رندی پاش استاد 47 ساله علوم کامپيوتر دانشگاه کارنيگ ملون آمريکا ، وقتی متوجه شد که سرطان پيشرفته اي دارد و ديگر ادامه جلسات محبوب درسش در دانشگاه امکان ندارد، چاره اي نداشت به جز تاييد خبر مرگ قريب الوقوعش و تقا ضای آخرين درس.

رندی که با همسر زيبايش خوشبخت بود و صاحب 3 فرزند زير 5 پنج سال بود که در خانه اي رويايی زندگی می کردند، چيزی در زندگی کم نداشت. او استادی جوان بود که پزشکان جوابش کرده بودند.

رندی پاش که روحيه اي قوی و ستودنی داشت تصميم گرفت که آخرين جلسه درسش را به گريه و زاری سر نکند و آخرين درس را به شاگردانش بدهد، درس زندگی را.

رندی پاش با قدرت به سالن سر تا سر پر دانشگاه آمد و گفت: همه منو ميشناسن و می دوند که من 3 ماه ديگه زنده نمی مونم. اين حقيقتی که نمی تونيم تغييرش بديم. او گفت من امروز می خواهم راجع به روياهای کودکی ا م صحبت کنم.

رندی گفت که روياهای کودکی اش را زندگی کرده است. او ليستی از روياهای کودکی اش ارايه داد که تقريبا همه را تحقق بخشيده است. مثلا آرزوی اينکه بی وزنی را تجربه کند که آن را در يک موشک فضا پيما تجربه کرده است و به بی وزنی مطلق رسيده است. جوری که در هوا شناور بوده است. و يا رويای اينکه روزی تصوير گر کارتونهای مورد علاقه اش در شرکر ديزنی شود که اين آرزو هم به لطف علم کامپيوترش بر آورده شده است.



رندی پاش آخرين کلاس درسش را اختصاص به اهميت روياهای دوران کودکی ميدهد. او معتد است که روياهای دوران کودکی نقش مهمی در زندگی ما دارند و ما بايد به روياهای کودکی مان اهميتی بيشتر دهيم.

آخرين کلاس درس رندی پاش موفق ترين کلاس او بود. فيلم اين جلسه درس که در اينترنت و يوتوب پخش شد به طرزی باورنکردنی و به معنای واقعی کلمه يوتوب را منفجر کرد. اين ويديو مليونها بيننده داشته است. رندی که انتظار چنين استقبالی را نداشت به تشويق همسرش و برای فرزندانش ، آخرين کلاس درس را کتاب کرد. اين کتاب تا مروز 4 مليون بار فروخته شده و به سی زبان دنيا ترجمه شده است.

اينجا می توانيد اين ويديو را ببينيد.



بعد از ديدن اين فيلم مدتها به روياهای کودکی ام انديشيدم که در پست بعد راجع به آنها مينويسم.

اینجا می توانید متن سخنرانی را بخوانید


رندی پاش 3 ماه بعد از آخرين کلاس درس رفت.........

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

نامه به مسيح

در پاسخ به فراخوان نوشتن نامه به مسيح

سلام

من شيدا هستم يادت می آيد؟
هشت سال پيش بود که از سرزمينی که درش مسلم بودم به سرزمينی ديگر کوچانده شدم. به همه مقدسات دوران کودکی ام متوسل شدم که از جهان رسم جدايی براندازند، که نشد.
آن روز را خوب يادم هست که برايم مسيح شدی. عهدی بستيم باهم. يادت هست؟؟

آن روز هم هوا بارونی بود مانند اکثر روزهای اين هشت سال غريب. پايم را که به خاک اين شهر گزاشتم در مقابلم کليسايی عظيم ديدم. کليسايی به اين عظمت هرگز نديده بودم.
سالها پيش از اين پرسيده بودم که خانه دوست کجاست ، اما جوابی نشنيده بودم. اما اين خانه بزرگ، خانه به جايی بود برای دوستی چو تو.
وارد آن خانه شدم و شکوهی وصف ناشدنی مرا در برگرفت.

چيزی در هوا بود.

من که نگريسته بودم در طول آن راه بلند، من که خسته بودم و تبعيدی و دور از وطن ، من که تنها بودم با آينده اي نامعلوم و من که خالی بودم از همه مقدسات سبز پوش دوران کودکی ام ، به خانه ات آمدم.

آه مسيح ، نمی دانی چه حسی آوای سرود آوا ماريا در خسته دلی چو من داشت. انگار کن که برای ورودم به اين شهر فرش قرمز انداخته اند و مارش خوش آمدگويی می نوازند.

من به خانه ات آمدم ، بی ريا. شمعی گيراندم و عهدی بسيتم. مسيح جان يادت می آيد؟

و تو چه معجزه وار به عهدت وفا کردی و طی اين راه فرشته گانی را بر سر راهم فرستادی و نگزاشتی که بلغزم.

مسيح من اينجا نلغزيدم و جنگيدم ولی دختران سرزمينيم در اين هشت سال چنان لغزيده اند و فرورفته اند که ديگر نمی شناسمشان. مسيح جان دوستانم عوض شده اند. خوبی ديگر در شهر آبا و اجدادی من ارزش نيست.


مسيح جان من و تو عهد بستيم که تو نگزاری که من عوض شوم، بد شوم، غريبه شوم و ارزش هايم بی ارزش شود.

مسيح بگذار به يمن جشن تولدت عهدی دگر ببنديم که تو وفاداری و پايبند به عهد. مسيح جان شهرم سياه شده است. روزی برای اينکه مجبور به ترک تهران بودم گريه ميکردم و امروز ديگر تهران را نمی شناسم.

به مردم شهرم کمک کن. آن ها خدا که هيچ، عشق که هيچ ، خودشان را نيز گم کرده اند، من و تو که بيرون گوديم ميبينم. من وتو ميبينيم که شهر چه سياه است و آن خانه چه خالی.

من پسر گم شده در خانه پدری بودم که اينجا در شهری غريب پيدا شدم. پيدايم کردی. پيدايت کردم. مسيح آن خانه پدری فرزندان گم شده بسيار دارد، همه را درياب.

و در آخر اينکه مرسی از اينکه در خانه ات به رويمان باز است. و مرسی از اينکه دم در نبايد کفش هايمان را در بياوريم و مرسی از اينکه در خانه ات مسلم و ترسا و بودايی کم نديده ام.

دوست کوچکت شيدا

عشق می كارد و كینه درو می كند





دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...

می تواند تنها یك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی....

برای ازدواجش در هر سنی ـاجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج كنی...

در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو...

او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی...

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی...

او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد...

او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی...

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر....

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد...

و قرن هاست كه او؛ عشق می كارد و كینه درو می كند چرا كه در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛ سینه ای را به یاد می اورد كه تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می كند...

و اینها همه كینه است كه كاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

و این, رنج است,

دکتر علی شریعتی