۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

اسباب کشی

از بلاگفا اسباب کشیدم.

سعی میکنم پست های قبلی را بیاورم.


مرسی

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

مثه فیلماس

مثه فیلماس



چند وقت پيش در سايت سينمای ما خواندم که تهمينه ميلانی دوست دارد فيلم از کتاب " دا" بسازد و مريلا زارعی هم دوست دارد در اين فيلم بازی کند.
نام کتاب " دا " را قبلا نشنيده بودم. با کتاب فروشی شهرمان که نامش "فروغ" است تماس گرفتم و پرسيدم آيا اين کتاب "دا" را دارند يا نه؟
کتاب فروش گفت که اسم اين کتاب را هم نشنيده است. پرسيد که در چه مورد است و مال چه انتشاراتی است؟ من که از اينترنت مشخصات کتاب را در آورده بودم گفتم: از انتشارت حوزه هنری است و خاطرات جنگ است. کتاب فروش گفت: نه جانم. ما از اين کتاب ها نمی آوريم، کسی اينجا نمی خواند. فروش نمی رود و....

کتاب فروش که نا اميدم کرد به دوستی که قرار بود چند روز بعد از ايران بيايد تماس گرفتم و خواهش کردم که کتاب را برايم بياورد. قبل از پرواز تماس گرفت و گفت کتاب ناياب است و هرچه گشته نتوانسته پيدا کند. هرچه دست يابی به کتاب "دا " مشکل تر مي‌شد عطش من برای خواندنش بيشتر. تا اين که دوستم آمد و به ديدنش رفتم و برايم سوغات گز و شيرینی و يک کيلو سبزی خوردن تازه و کتاب "دا" را آورد. پرسيدم : مگه نگفته بودی گيرت نيامده؟
گفت: ايران که اينجا نيست ما غريب باشيم و شما هر بلايی سر ما بخواين بيارين . اون جا ما آشنا ماشنا زياد داريم.
با خنده گفتم : دست شما و آشنا ماشناهاتون درست!
حرف رو کوتاه کردم و به خانه رفتم. 800 صفحه پر از جنگ و خون و فاجعه و مرگ و اسارت وعشق و ايثار را در دو روز خواندم و بارها کتاب را بستم تا صحنه ها از پيش چشمم کنار روند.
کتاب "دا" داستان دختری 17 ساله است که همراه بقيه مردم خرمشهر تا آخرين لحظه از شهرشان دفاع مي‌کنند. نويسنده کتاب جزيياتی را شرح مي‌دهد که از حد تحمل نسل ما خارج است.
من هم با دوستانی که گفته بودند اين داستان سينماييست موافقم. تا به حال فيلم هايی جنگی زياد ساخته شده است. اما برای من نوستالژيک ترين فيلمی که مرا ياد جنگ بياندازد آژانس شيشه اي بود و اين اواخر روز سوم.
اما وقتی کتاب دا را خواندم تازه به عمق فاجعه پی بردم و دانستم که سينمای ايران حقش را هنوز به جنگ ادا نکرده است.

نابودی يک شهر در کمتر از 35 روز، خود سينماست، جايی است که زندگی عادی مردم يک شهر سينمايی ميپ شود. يقين دارم که جوان‌های خرمشهر زمانی که از شهرشان دفاع مي‌کردند و زير آتش و گلوله بودند ، گاهی پيش خودشان فکر ميکردند : مثه فيلماس....

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

ويکی کريستينا بارسلونا

فيلم جديد وودی آلن، ويکی کريستينا بارسلونا را می بينم و از ديدنش لذت ميبرم و به عشق می انديشم که عجب چيز هجویست .

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

من ، بابا جی ، جنگ و نوستالوژی بی بی سی

به بهانه تلویزیون فارسی بی‌بی‌سی

پدر بزرگم انگليسی ما آب بود، با اينکه از انگليسيها خيلی بدش می آمد. چاره اي نداشت، جنوبی بود و با انگليسی ها بزرگ شده بود، انگليسی را بهتر از فارسی می دانست. اسمش هم انگليسی بود : جيمز. ما به او ميگفتيم با با جی ! سالها انگليس زندگی کرده بود با اينحال از انگليسی ها دل خوشی نداشت ، اما اخبار راديو بی بی سی را هرگز از دست نمی داد. اولين بار که اسم بی بی سی را شنيدم خيلی بچه بودم. خانه پدر بزرگم بودم، دوران جنگ بود و اخبار بی بی سی آيه نازله. فکر کنم چهار ساله بودم. پدر بزرگ منتظر اخبار بی بی سی بود ، دايی داشت به برنامه جوانان بی بی سی گوش می داد . آن زمان راديو بی بی سی تنها دريچه جوانان ايران به دنيای هنر و موسيقی غرب بود. صدای آشنای گوينده راديو ا علام کرد: شب شما به خير باشه.بچه های ايران (اينجا بود که توجه من جلب شد) امشب برای اولين بار آهنگ مدنا Whos that girlاز بی بی سی فارسی. " دايم چنان از جا پريد و به راديو خيره شده بود که انگار ميتونه از ورای راديو ورجه وورجه مدنا رو ببينه! مدنا داشت می خواند که يک دفعه از يک جايی صدايی آژير قرمز بلند شد، يکی دست انداخت زير بغلم و مرا با خودش به زير زمين برد. جنگ بدی بود. آن شب صدای مدنا که خفه شد هيچ، صدای ما هم خفه شد. من که همون پايين خوابم برده بود، بقيه هم پخش و پلا شدند. بی بی سی اما خفه نشد. ما بزرگ شديم ، پدر بزرگ رفت و حالا بی بی سی صا حب تصوير شده است. تصويری براق که با اينکه هيچ شباهتی به پدر بزرگ پير و موسپيد من دارد، مرا ياد او می اندازد. به ياد آن مرد بزرگ که جلوتر از زمان خودش بود، به ياد او که راديويش برايم به ارث ماند و صدايش که می گفت، آقا ببين می تونی بی بی سی را بگيری می خوام ببينيم اين جنگ چی شد؟ حيف که باباجی سالهاست از پيش ما رفته است ، اگر نه ميگفتمش، باباجی ، شما رفته آيد ، بی بی سی فارسی صاحب تلويزيون شده است و می تواند از جنگی ديگر خبر دهد . از جنگ بی گناهانی که محاصره اند درميان دشمن و آب و آتش. با باجی شما رفته آيد و آن جنگ کثيف هم و انگليس و بی بی سی را برای ما به ياد گار گذاشته آيد . باشد که بی بی سی تان بی طرف بماند و همان طور که در آن سالهای بی خبری از جهانی آزاد ما را تنها نگذاشت ، امروز هم آن آوارگانی را تنها نگذارد که در غزه میمیردند.

مرگ شيدا به روایت محسن نامجو

امروز امتحان دارم. با اين فکر از جا بلند شدم که چرا به جای حقوق يک چيز کوفتی ديگه نخوندم که امروز به جای امتحان قانون شرکتهای اروپا ( حال شما هم به هم خورد نه؟) يه امتحان بهتر داشتم ، مثلا انشا!!!
از تخت که اومدم بيرون خيلی سرد بود . سرما از لابه لای پارکتهای کف اتاق به مغز اسخوانم نفوذ ميکرد. پتو رو دور خودم پيچيدم و به سمت پنجره رفتم. هوا تاريک بود هنوز. آروم به سمت ميز تحرير رفتم که بشينم درس بخونم. لب تاپ را که روشن کردم يک هو يک تبليغ پريد اومد روی صفحه
آيا مرگ شيدای محسن نامجو را شنيده ايد؟

نمی دونی حال آدم چه گرفته ميشه وقتی اسمت شيدا باشه و سردت باشه و مجبور باشی شيش صبح تو تاريکی بيدار شی و بشينی درس بخونی و يکی بياد بپرسه " مرگ شيدا " را شنيدی؟؟؟

خلاصه سيستم دفاعی بدنم شروع به فعاليت کرد که نميرم!! اول از همه خيلی غريزی گفتم نه اين حقيقت نداره!! به سراغ آينه رفتم. قيافه ام که بدک نبود. يعنی برای اينکه مرده باشم خوب سر حال بودم! فنجانی قهوه غليظ خوردم و به سراغ دانی کل حاج گوگل خودمون رفتم. با اولين جستجو فهميدم که اسم آهنگ مرغ شيدای معروفه که وقتی به فينگليش نوشته ميشه و وقتی ديشب تا چهار صبح درس کذايی خونده باشی و صبح سا عت شيش بيدار شده باشی، مرگ خونده ميشه.

نتيجه اخلاقی : آدمها اون چيزی را ميخوانند که دلشان می خواهد نوشته شده باشد.

يعنی نوستالوژی " مرگ" کمی بيشتر از " مرغ " است!!!


پی نوشت 1: راستی این ویدیوهایی که من اینجل میگذارم را می تونید تو ایران ببینید؟


۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

آخرين درس



آخرين درس Last Lecture يا آخرين جلسه ،يک رسمی آمريکايی است. استادهای که بازنشسته می شوند و يا به عللی ديگر درس نمی دهند ، آخرين جلسه درشان تبديل به مراسمی برای بزرگداشت و سپاس از ايشان می شود. در اين مراسم معمولا استاد سخنرانی ميکند و به اين وسيله از شغلش خدا حافظی ميکند.
رندی پاش استاد 47 ساله علوم کامپيوتر دانشگاه کارنيگ ملون آمريکا ، وقتی متوجه شد که سرطان پيشرفته اي دارد و ديگر ادامه جلسات محبوب درسش در دانشگاه امکان ندارد، چاره اي نداشت به جز تاييد خبر مرگ قريب الوقوعش و تقا ضای آخرين درس.

رندی که با همسر زيبايش خوشبخت بود و صاحب 3 فرزند زير 5 پنج سال بود که در خانه اي رويايی زندگی می کردند، چيزی در زندگی کم نداشت. او استادی جوان بود که پزشکان جوابش کرده بودند.

رندی پاش که روحيه اي قوی و ستودنی داشت تصميم گرفت که آخرين جلسه درسش را به گريه و زاری سر نکند و آخرين درس را به شاگردانش بدهد، درس زندگی را.

رندی پاش با قدرت به سالن سر تا سر پر دانشگاه آمد و گفت: همه منو ميشناسن و می دوند که من 3 ماه ديگه زنده نمی مونم. اين حقيقتی که نمی تونيم تغييرش بديم. او گفت من امروز می خواهم راجع به روياهای کودکی ا م صحبت کنم.

رندی گفت که روياهای کودکی اش را زندگی کرده است. او ليستی از روياهای کودکی اش ارايه داد که تقريبا همه را تحقق بخشيده است. مثلا آرزوی اينکه بی وزنی را تجربه کند که آن را در يک موشک فضا پيما تجربه کرده است و به بی وزنی مطلق رسيده است. جوری که در هوا شناور بوده است. و يا رويای اينکه روزی تصوير گر کارتونهای مورد علاقه اش در شرکر ديزنی شود که اين آرزو هم به لطف علم کامپيوترش بر آورده شده است.



رندی پاش آخرين کلاس درسش را اختصاص به اهميت روياهای دوران کودکی ميدهد. او معتد است که روياهای دوران کودکی نقش مهمی در زندگی ما دارند و ما بايد به روياهای کودکی مان اهميتی بيشتر دهيم.

آخرين کلاس درس رندی پاش موفق ترين کلاس او بود. فيلم اين جلسه درس که در اينترنت و يوتوب پخش شد به طرزی باورنکردنی و به معنای واقعی کلمه يوتوب را منفجر کرد. اين ويديو مليونها بيننده داشته است. رندی که انتظار چنين استقبالی را نداشت به تشويق همسرش و برای فرزندانش ، آخرين کلاس درس را کتاب کرد. اين کتاب تا مروز 4 مليون بار فروخته شده و به سی زبان دنيا ترجمه شده است.

اينجا می توانيد اين ويديو را ببينيد.



بعد از ديدن اين فيلم مدتها به روياهای کودکی ام انديشيدم که در پست بعد راجع به آنها مينويسم.

اینجا می توانید متن سخنرانی را بخوانید


رندی پاش 3 ماه بعد از آخرين کلاس درس رفت.........

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

نامه به مسيح

در پاسخ به فراخوان نوشتن نامه به مسيح

سلام

من شيدا هستم يادت می آيد؟
هشت سال پيش بود که از سرزمينی که درش مسلم بودم به سرزمينی ديگر کوچانده شدم. به همه مقدسات دوران کودکی ام متوسل شدم که از جهان رسم جدايی براندازند، که نشد.
آن روز را خوب يادم هست که برايم مسيح شدی. عهدی بستيم باهم. يادت هست؟؟

آن روز هم هوا بارونی بود مانند اکثر روزهای اين هشت سال غريب. پايم را که به خاک اين شهر گزاشتم در مقابلم کليسايی عظيم ديدم. کليسايی به اين عظمت هرگز نديده بودم.
سالها پيش از اين پرسيده بودم که خانه دوست کجاست ، اما جوابی نشنيده بودم. اما اين خانه بزرگ، خانه به جايی بود برای دوستی چو تو.
وارد آن خانه شدم و شکوهی وصف ناشدنی مرا در برگرفت.

چيزی در هوا بود.

من که نگريسته بودم در طول آن راه بلند، من که خسته بودم و تبعيدی و دور از وطن ، من که تنها بودم با آينده اي نامعلوم و من که خالی بودم از همه مقدسات سبز پوش دوران کودکی ام ، به خانه ات آمدم.

آه مسيح ، نمی دانی چه حسی آوای سرود آوا ماريا در خسته دلی چو من داشت. انگار کن که برای ورودم به اين شهر فرش قرمز انداخته اند و مارش خوش آمدگويی می نوازند.

من به خانه ات آمدم ، بی ريا. شمعی گيراندم و عهدی بسيتم. مسيح جان يادت می آيد؟

و تو چه معجزه وار به عهدت وفا کردی و طی اين راه فرشته گانی را بر سر راهم فرستادی و نگزاشتی که بلغزم.

مسيح من اينجا نلغزيدم و جنگيدم ولی دختران سرزمينيم در اين هشت سال چنان لغزيده اند و فرورفته اند که ديگر نمی شناسمشان. مسيح جان دوستانم عوض شده اند. خوبی ديگر در شهر آبا و اجدادی من ارزش نيست.


مسيح جان من و تو عهد بستيم که تو نگزاری که من عوض شوم، بد شوم، غريبه شوم و ارزش هايم بی ارزش شود.

مسيح بگذار به يمن جشن تولدت عهدی دگر ببنديم که تو وفاداری و پايبند به عهد. مسيح جان شهرم سياه شده است. روزی برای اينکه مجبور به ترک تهران بودم گريه ميکردم و امروز ديگر تهران را نمی شناسم.

به مردم شهرم کمک کن. آن ها خدا که هيچ، عشق که هيچ ، خودشان را نيز گم کرده اند، من و تو که بيرون گوديم ميبينم. من وتو ميبينيم که شهر چه سياه است و آن خانه چه خالی.

من پسر گم شده در خانه پدری بودم که اينجا در شهری غريب پيدا شدم. پيدايم کردی. پيدايت کردم. مسيح آن خانه پدری فرزندان گم شده بسيار دارد، همه را درياب.

و در آخر اينکه مرسی از اينکه در خانه ات به رويمان باز است. و مرسی از اينکه دم در نبايد کفش هايمان را در بياوريم و مرسی از اينکه در خانه ات مسلم و ترسا و بودايی کم نديده ام.

دوست کوچکت شيدا

عشق می كارد و كینه درو می كند





دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...

می تواند تنها یك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی....

برای ازدواجش در هر سنی ـاجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج كنی...

در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو...

او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی...

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی...

او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد...

او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی...

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر....

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد...

و قرن هاست كه او؛ عشق می كارد و كینه درو می كند چرا كه در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛ سینه ای را به یاد می اورد كه تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می كند...

و اینها همه كینه است كه كاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

و این, رنج است,

دکتر علی شریعتی

۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

مرگ عاشق


چگونه می شود به مرد گفت که او مرده است
که او هيچوقت زنده نبوده است

جوان قصه ما ديشب مرد. انگار که هيچوقت زنده نبوده است.
دختر عمه ديشب ميهمان داشت می دانم.

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

پرویز

روزی روزگاری در شهری از ايران بزرگ، جوانی خوش چهره مشغول به زندگی بود فارق از ملال اين دنيا. جوان قصه ما موهای بلندی داشت که تا سر شونه هايش ميرسيد. گيتار که ميزد با ان چشمان خمار دل همه دختران شهر را ميبرد. رياضی می خواند در دبيرستان قرار بود مهندس بشود که عاشق شد. عاشق دختر عمه اش. از بين آن همه دختر هيپی دهه هفتادی که به عشق موهای بلند و نوای گيتاش دوره اش کرده بودند ، دل به عشق چشمان نجيب دختر عمه اش سپرد.
بعد از تبادل نگاه ها و جملات عاشقانه نوبت به تبادل کتاب رسيد. او به دختر عمه کتاب اشعار نادر نادرپور را داد که ميدانست دوست ميداردش و دختر عمه کتابی به او داد که در آن صحبت از خلق بود و اسلام و جريانی در حال وقوع.
بعد از خواندن کتاب های دوم و سوم بود که دانست دختر عمه چرا حجاب دارد، آمالش چيست و چه در سر ميپرواند.
اما از عشق دختر عمه او را گريزی نبود.

بار اول که دختر عمه از خواست که برايش بسته اي جا به جا کند، گيتارش را از جايش خارج کرد و کيف گيتار را پر کرد از علاميه. دختر عمه خنديده بود و دستی بر موهای همچنان بلندش کشيده بود و گفته بود که با اين قيافه کسی به تو شک نمی کند و او خدا ميداند که از عمل قهرمانانه اش چقدر به وجد که نيامده بود. ميرفت که بشريت را نجات دهد.
شاه را که به کمک هم بيرون کردند ديگر موهای جوان قصه ما کوتاه بود و مدتها بود که گيتار نزده بود. آهنگ های کورش يغمايی ديگر برايش جذابيت نداشتند. هرچه بود او الان يک انقلابی بود.

فردا روز راهپيمايی بزرگ بود. هردو فراری بودند. خبر واثق داشت که فردا هر که را بگيرند ميکشند. کشيک کشيد تا جای دختر عمه را پيدا کرد. گفت که فردا نرود. ميکشندش. دختر عمه لج کرد.
فردا دختر عمه را گرفتند. همان شب اعدامش کردند ، صبح دو روز بعد نامش در ليست کشته شدگان بود.
جوان قلبش تير کشيد . به خيابان زد. گرفتندش و حکمش دادند 15 سال اوين. فرياد زد مرا هم بکشيد. گفتند: مگر دل بخواهيست؟
دل بخواهی نبود، اين را بعدها بارها فهميد. لحظاتی که زير شکنجه بارها دلش خواسته بود بميرد، لحظاتی که قلبش بی نهايت تير ميکشيد.

پانزده و سال اندی بعد که در های اوين بر رويش گشوده شد درد قلب هنوز با او بود.
سعی کرد فراموش کند درد قلب و غم دختر عمه و يادگاری های اوين را. کاری پيدا کرد و با زنی درد آشنا ازدواج کرد و پسر دار شد . کنکور داد، يادش آمده بود که قرار بود روزی روزگاری مهندس شود. قبول شد. هنوز هم ميشد چيزی شد اگر اين درد قلب امان ميداد.

سالگرد تيرباران دختر عمه بود. چنين روزد در 25 سال پيش. پشت چراغ قرمز بود که قلبش تيری کشيد که با هميشه فرق داشت. به بيمارستان رساندنش. خونريزی دريچه های قلب. پر شدن ريه ها از خون. تنفس به وسيله دستگاه و بالاخره در کما.

جوان قصه ما در کماست. امروز يک هفته است که در کماست. برايش دعا کنيد. ميدانم که دختر عمه هم برايش دعا ميکند از فرای آسمانها.