سعی میکنم پست های قبلی را بیاورم.
مرسی
روزنوشت های شیدا شیرازی
فيلم جديد وودی آلن، ويکی کريستينا بارسلونا را می بينم و از ديدنش لذت ميبرم و به عشق می انديشم که عجب چيز هجویست .
پدر بزرگم انگليسی ما آب بود، با اينکه از انگليسيها خيلی بدش می آمد. چاره اي نداشت، جنوبی بود و با انگليسی ها بزرگ شده بود، انگليسی را بهتر از فارسی می دانست. اسمش هم انگليسی بود : جيمز. ما به او ميگفتيم با با جی ! سالها انگليس زندگی کرده بود با اينحال از انگليسی ها دل خوشی نداشت ، اما اخبار راديو بی بی سی را هرگز از دست نمی داد. اولين بار که اسم بی بی سی را شنيدم خيلی بچه بودم. خانه پدر بزرگم بودم، دوران جنگ بود و اخبار بی بی سی آيه نازله. فکر کنم چهار ساله بودم. پدر بزرگ منتظر اخبار بی بی سی بود ، دايی داشت به برنامه جوانان بی بی سی گوش می داد . آن زمان راديو بی بی سی تنها دريچه جوانان ايران به دنيای هنر و موسيقی غرب بود. صدای آشنای گوينده راديو ا علام کرد: شب شما به خير باشه.بچه های ايران (اينجا بود که توجه من جلب شد) امشب برای اولين بار آهنگ مدنا Whos that girlاز بی بی سی فارسی. " دايم چنان از جا پريد و به راديو خيره شده بود که انگار ميتونه از ورای راديو ورجه وورجه مدنا رو ببينه! مدنا داشت می خواند که يک دفعه از يک جايی صدايی آژير قرمز بلند شد، يکی دست انداخت زير بغلم و مرا با خودش به زير زمين برد. جنگ بدی بود. آن شب صدای مدنا که خفه شد هيچ، صدای ما هم خفه شد. من که همون پايين خوابم برده بود، بقيه هم پخش و پلا شدند. بی بی سی اما خفه نشد. ما بزرگ شديم ، پدر بزرگ رفت و حالا بی بی سی صا حب تصوير شده است. تصويری براق که با اينکه هيچ شباهتی به پدر بزرگ پير و موسپيد من دارد، مرا ياد او می اندازد. به ياد آن مرد بزرگ که جلوتر از زمان خودش بود، به ياد او که راديويش برايم به ارث ماند و صدايش که می گفت، آقا ببين می تونی بی بی سی را بگيری می خوام ببينيم اين جنگ چی شد؟ حيف که باباجی سالهاست از پيش ما رفته است ، اگر نه ميگفتمش، باباجی ، شما رفته آيد ، بی بی سی فارسی صاحب تلويزيون شده است و می تواند از جنگی ديگر خبر دهد . از جنگ بی گناهانی که محاصره اند درميان دشمن و آب و آتش. با باجی شما رفته آيد و آن جنگ کثيف هم و انگليس و بی بی سی را برای ما به ياد گار گذاشته آيد . باشد که بی بی سی تان بی طرف بماند و همان طور که در آن سالهای بی خبری از جهانی آزاد ما را تنها نگذاشت ، امروز هم آن آوارگانی را تنها نگذارد که در غزه میمیردند.
امروز امتحان دارم. با اين فکر از جا بلند شدم که چرا به جای حقوق يک چيز کوفتی ديگه نخوندم که امروز به جای امتحان قانون شرکتهای اروپا ( حال شما هم به هم خورد نه؟) يه امتحان بهتر داشتم ، مثلا انشا!!! يعنی نوستالوژی " مرگ" کمی بيشتر از " مرغ " است!!! پی نوشت 1: راستی این ویدیوهایی که من اینجل میگذارم را می تونید تو ایران ببینید؟
از تخت که اومدم بيرون خيلی سرد بود . سرما از لابه لای پارکتهای کف اتاق به مغز اسخوانم نفوذ ميکرد. پتو رو دور خودم پيچيدم و به سمت پنجره رفتم. هوا تاريک بود هنوز. آروم به سمت ميز تحرير رفتم که بشينم درس بخونم. لب تاپ را که روشن کردم يک هو يک تبليغ پريد اومد روی صفحه
آيا مرگ شيدای محسن نامجو را شنيده ايد؟
نمی دونی حال آدم چه گرفته ميشه وقتی اسمت شيدا باشه و سردت باشه و مجبور باشی شيش صبح تو تاريکی بيدار شی و بشينی درس بخونی و يکی بياد بپرسه " مرگ شيدا " را شنيدی؟؟؟
خلاصه سيستم دفاعی بدنم شروع به فعاليت کرد که نميرم!! اول از همه خيلی غريزی گفتم نه اين حقيقت نداره!! به سراغ آينه رفتم. قيافه ام که بدک نبود. يعنی برای اينکه مرده باشم خوب سر حال بودم! فنجانی قهوه غليظ خوردم و به سراغ دانی کل حاج گوگل خودمون رفتم. با اولين جستجو فهميدم که اسم آهنگ مرغ شيدای معروفه که وقتی به فينگليش نوشته ميشه و وقتی ديشب تا چهار صبح درس کذايی خونده باشی و صبح سا عت شيش بيدار شده باشی، مرگ خونده ميشه.
نتيجه اخلاقی : آدمها اون چيزی را ميخوانند که دلشان می خواهد نوشته شده باشد.
رندی گفت که روياهای کودکی اش را زندگی کرده است. او ليستی از روياهای کودکی اش ارايه داد که تقريبا همه را تحقق بخشيده است. مثلا آرزوی اينکه بی وزنی را تجربه کند که آن را در يک موشک فضا پيما تجربه کرده است و به بی وزنی مطلق رسيده است. جوری که در هوا شناور بوده است. و يا رويای اينکه روزی تصوير گر کارتونهای مورد علاقه اش در شرکر ديزنی شود که اين آرزو هم به لطف علم کامپيوترش بر آورده شده است.
اينجا می توانيد اين ويديو را ببينيد.
بعد از ديدن اين فيلم مدتها به روياهای کودکی ام انديشيدم که در پست بعد راجع به آنها مينويسم.
اینجا می توانید متن سخنرانی را بخوانید
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...
می تواند تنها یك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی....
برای ازدواجش در هر سنی ـاجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج كنی...
در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو...
او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی...
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی...
او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد...
او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی...
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر....
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد...
و قرن هاست كه او؛ عشق می كارد و كینه درو می كند چرا كه در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛ سینه ای را به یاد می اورد كه تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می كند...
و اینها همه كینه است كه كاشته می شود در قلب مالامال از درد...!
دکتر علی شریعتی