۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

ويکی کريستينا بارسلونا

فيلم جديد وودی آلن، ويکی کريستينا بارسلونا را می بينم و از ديدنش لذت ميبرم و به عشق می انديشم که عجب چيز هجویست .

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

من ، بابا جی ، جنگ و نوستالوژی بی بی سی

به بهانه تلویزیون فارسی بی‌بی‌سی

پدر بزرگم انگليسی ما آب بود، با اينکه از انگليسيها خيلی بدش می آمد. چاره اي نداشت، جنوبی بود و با انگليسی ها بزرگ شده بود، انگليسی را بهتر از فارسی می دانست. اسمش هم انگليسی بود : جيمز. ما به او ميگفتيم با با جی ! سالها انگليس زندگی کرده بود با اينحال از انگليسی ها دل خوشی نداشت ، اما اخبار راديو بی بی سی را هرگز از دست نمی داد. اولين بار که اسم بی بی سی را شنيدم خيلی بچه بودم. خانه پدر بزرگم بودم، دوران جنگ بود و اخبار بی بی سی آيه نازله. فکر کنم چهار ساله بودم. پدر بزرگ منتظر اخبار بی بی سی بود ، دايی داشت به برنامه جوانان بی بی سی گوش می داد . آن زمان راديو بی بی سی تنها دريچه جوانان ايران به دنيای هنر و موسيقی غرب بود. صدای آشنای گوينده راديو ا علام کرد: شب شما به خير باشه.بچه های ايران (اينجا بود که توجه من جلب شد) امشب برای اولين بار آهنگ مدنا Whos that girlاز بی بی سی فارسی. " دايم چنان از جا پريد و به راديو خيره شده بود که انگار ميتونه از ورای راديو ورجه وورجه مدنا رو ببينه! مدنا داشت می خواند که يک دفعه از يک جايی صدايی آژير قرمز بلند شد، يکی دست انداخت زير بغلم و مرا با خودش به زير زمين برد. جنگ بدی بود. آن شب صدای مدنا که خفه شد هيچ، صدای ما هم خفه شد. من که همون پايين خوابم برده بود، بقيه هم پخش و پلا شدند. بی بی سی اما خفه نشد. ما بزرگ شديم ، پدر بزرگ رفت و حالا بی بی سی صا حب تصوير شده است. تصويری براق که با اينکه هيچ شباهتی به پدر بزرگ پير و موسپيد من دارد، مرا ياد او می اندازد. به ياد آن مرد بزرگ که جلوتر از زمان خودش بود، به ياد او که راديويش برايم به ارث ماند و صدايش که می گفت، آقا ببين می تونی بی بی سی را بگيری می خوام ببينيم اين جنگ چی شد؟ حيف که باباجی سالهاست از پيش ما رفته است ، اگر نه ميگفتمش، باباجی ، شما رفته آيد ، بی بی سی فارسی صاحب تلويزيون شده است و می تواند از جنگی ديگر خبر دهد . از جنگ بی گناهانی که محاصره اند درميان دشمن و آب و آتش. با باجی شما رفته آيد و آن جنگ کثيف هم و انگليس و بی بی سی را برای ما به ياد گار گذاشته آيد . باشد که بی بی سی تان بی طرف بماند و همان طور که در آن سالهای بی خبری از جهانی آزاد ما را تنها نگذاشت ، امروز هم آن آوارگانی را تنها نگذارد که در غزه میمیردند.

مرگ شيدا به روایت محسن نامجو

امروز امتحان دارم. با اين فکر از جا بلند شدم که چرا به جای حقوق يک چيز کوفتی ديگه نخوندم که امروز به جای امتحان قانون شرکتهای اروپا ( حال شما هم به هم خورد نه؟) يه امتحان بهتر داشتم ، مثلا انشا!!!
از تخت که اومدم بيرون خيلی سرد بود . سرما از لابه لای پارکتهای کف اتاق به مغز اسخوانم نفوذ ميکرد. پتو رو دور خودم پيچيدم و به سمت پنجره رفتم. هوا تاريک بود هنوز. آروم به سمت ميز تحرير رفتم که بشينم درس بخونم. لب تاپ را که روشن کردم يک هو يک تبليغ پريد اومد روی صفحه
آيا مرگ شيدای محسن نامجو را شنيده ايد؟

نمی دونی حال آدم چه گرفته ميشه وقتی اسمت شيدا باشه و سردت باشه و مجبور باشی شيش صبح تو تاريکی بيدار شی و بشينی درس بخونی و يکی بياد بپرسه " مرگ شيدا " را شنيدی؟؟؟

خلاصه سيستم دفاعی بدنم شروع به فعاليت کرد که نميرم!! اول از همه خيلی غريزی گفتم نه اين حقيقت نداره!! به سراغ آينه رفتم. قيافه ام که بدک نبود. يعنی برای اينکه مرده باشم خوب سر حال بودم! فنجانی قهوه غليظ خوردم و به سراغ دانی کل حاج گوگل خودمون رفتم. با اولين جستجو فهميدم که اسم آهنگ مرغ شيدای معروفه که وقتی به فينگليش نوشته ميشه و وقتی ديشب تا چهار صبح درس کذايی خونده باشی و صبح سا عت شيش بيدار شده باشی، مرگ خونده ميشه.

نتيجه اخلاقی : آدمها اون چيزی را ميخوانند که دلشان می خواهد نوشته شده باشد.

يعنی نوستالوژی " مرگ" کمی بيشتر از " مرغ " است!!!


پی نوشت 1: راستی این ویدیوهایی که من اینجل میگذارم را می تونید تو ایران ببینید؟


۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

آخرين درس



آخرين درس Last Lecture يا آخرين جلسه ،يک رسمی آمريکايی است. استادهای که بازنشسته می شوند و يا به عللی ديگر درس نمی دهند ، آخرين جلسه درشان تبديل به مراسمی برای بزرگداشت و سپاس از ايشان می شود. در اين مراسم معمولا استاد سخنرانی ميکند و به اين وسيله از شغلش خدا حافظی ميکند.
رندی پاش استاد 47 ساله علوم کامپيوتر دانشگاه کارنيگ ملون آمريکا ، وقتی متوجه شد که سرطان پيشرفته اي دارد و ديگر ادامه جلسات محبوب درسش در دانشگاه امکان ندارد، چاره اي نداشت به جز تاييد خبر مرگ قريب الوقوعش و تقا ضای آخرين درس.

رندی که با همسر زيبايش خوشبخت بود و صاحب 3 فرزند زير 5 پنج سال بود که در خانه اي رويايی زندگی می کردند، چيزی در زندگی کم نداشت. او استادی جوان بود که پزشکان جوابش کرده بودند.

رندی پاش که روحيه اي قوی و ستودنی داشت تصميم گرفت که آخرين جلسه درسش را به گريه و زاری سر نکند و آخرين درس را به شاگردانش بدهد، درس زندگی را.

رندی پاش با قدرت به سالن سر تا سر پر دانشگاه آمد و گفت: همه منو ميشناسن و می دوند که من 3 ماه ديگه زنده نمی مونم. اين حقيقتی که نمی تونيم تغييرش بديم. او گفت من امروز می خواهم راجع به روياهای کودکی ا م صحبت کنم.

رندی گفت که روياهای کودکی اش را زندگی کرده است. او ليستی از روياهای کودکی اش ارايه داد که تقريبا همه را تحقق بخشيده است. مثلا آرزوی اينکه بی وزنی را تجربه کند که آن را در يک موشک فضا پيما تجربه کرده است و به بی وزنی مطلق رسيده است. جوری که در هوا شناور بوده است. و يا رويای اينکه روزی تصوير گر کارتونهای مورد علاقه اش در شرکر ديزنی شود که اين آرزو هم به لطف علم کامپيوترش بر آورده شده است.



رندی پاش آخرين کلاس درسش را اختصاص به اهميت روياهای دوران کودکی ميدهد. او معتد است که روياهای دوران کودکی نقش مهمی در زندگی ما دارند و ما بايد به روياهای کودکی مان اهميتی بيشتر دهيم.

آخرين کلاس درس رندی پاش موفق ترين کلاس او بود. فيلم اين جلسه درس که در اينترنت و يوتوب پخش شد به طرزی باورنکردنی و به معنای واقعی کلمه يوتوب را منفجر کرد. اين ويديو مليونها بيننده داشته است. رندی که انتظار چنين استقبالی را نداشت به تشويق همسرش و برای فرزندانش ، آخرين کلاس درس را کتاب کرد. اين کتاب تا مروز 4 مليون بار فروخته شده و به سی زبان دنيا ترجمه شده است.

اينجا می توانيد اين ويديو را ببينيد.



بعد از ديدن اين فيلم مدتها به روياهای کودکی ام انديشيدم که در پست بعد راجع به آنها مينويسم.

اینجا می توانید متن سخنرانی را بخوانید


رندی پاش 3 ماه بعد از آخرين کلاس درس رفت.........

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

نامه به مسيح

در پاسخ به فراخوان نوشتن نامه به مسيح

سلام

من شيدا هستم يادت می آيد؟
هشت سال پيش بود که از سرزمينی که درش مسلم بودم به سرزمينی ديگر کوچانده شدم. به همه مقدسات دوران کودکی ام متوسل شدم که از جهان رسم جدايی براندازند، که نشد.
آن روز را خوب يادم هست که برايم مسيح شدی. عهدی بستيم باهم. يادت هست؟؟

آن روز هم هوا بارونی بود مانند اکثر روزهای اين هشت سال غريب. پايم را که به خاک اين شهر گزاشتم در مقابلم کليسايی عظيم ديدم. کليسايی به اين عظمت هرگز نديده بودم.
سالها پيش از اين پرسيده بودم که خانه دوست کجاست ، اما جوابی نشنيده بودم. اما اين خانه بزرگ، خانه به جايی بود برای دوستی چو تو.
وارد آن خانه شدم و شکوهی وصف ناشدنی مرا در برگرفت.

چيزی در هوا بود.

من که نگريسته بودم در طول آن راه بلند، من که خسته بودم و تبعيدی و دور از وطن ، من که تنها بودم با آينده اي نامعلوم و من که خالی بودم از همه مقدسات سبز پوش دوران کودکی ام ، به خانه ات آمدم.

آه مسيح ، نمی دانی چه حسی آوای سرود آوا ماريا در خسته دلی چو من داشت. انگار کن که برای ورودم به اين شهر فرش قرمز انداخته اند و مارش خوش آمدگويی می نوازند.

من به خانه ات آمدم ، بی ريا. شمعی گيراندم و عهدی بسيتم. مسيح جان يادت می آيد؟

و تو چه معجزه وار به عهدت وفا کردی و طی اين راه فرشته گانی را بر سر راهم فرستادی و نگزاشتی که بلغزم.

مسيح من اينجا نلغزيدم و جنگيدم ولی دختران سرزمينيم در اين هشت سال چنان لغزيده اند و فرورفته اند که ديگر نمی شناسمشان. مسيح جان دوستانم عوض شده اند. خوبی ديگر در شهر آبا و اجدادی من ارزش نيست.


مسيح جان من و تو عهد بستيم که تو نگزاری که من عوض شوم، بد شوم، غريبه شوم و ارزش هايم بی ارزش شود.

مسيح بگذار به يمن جشن تولدت عهدی دگر ببنديم که تو وفاداری و پايبند به عهد. مسيح جان شهرم سياه شده است. روزی برای اينکه مجبور به ترک تهران بودم گريه ميکردم و امروز ديگر تهران را نمی شناسم.

به مردم شهرم کمک کن. آن ها خدا که هيچ، عشق که هيچ ، خودشان را نيز گم کرده اند، من و تو که بيرون گوديم ميبينم. من وتو ميبينيم که شهر چه سياه است و آن خانه چه خالی.

من پسر گم شده در خانه پدری بودم که اينجا در شهری غريب پيدا شدم. پيدايم کردی. پيدايت کردم. مسيح آن خانه پدری فرزندان گم شده بسيار دارد، همه را درياب.

و در آخر اينکه مرسی از اينکه در خانه ات به رويمان باز است. و مرسی از اينکه دم در نبايد کفش هايمان را در بياوريم و مرسی از اينکه در خانه ات مسلم و ترسا و بودايی کم نديده ام.

دوست کوچکت شيدا

عشق می كارد و كینه درو می كند





دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...

می تواند تنها یك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی....

برای ازدواجش در هر سنی ـاجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج كنی...

در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو...

او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی...

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی...

او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد...

او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی...

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر....

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد...

و قرن هاست كه او؛ عشق می كارد و كینه درو می كند چرا كه در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛ سینه ای را به یاد می اورد كه تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می كند...

و اینها همه كینه است كه كاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

و این, رنج است,

دکتر علی شریعتی

۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

مرگ عاشق


چگونه می شود به مرد گفت که او مرده است
که او هيچوقت زنده نبوده است

جوان قصه ما ديشب مرد. انگار که هيچوقت زنده نبوده است.
دختر عمه ديشب ميهمان داشت می دانم.

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

پرویز

روزی روزگاری در شهری از ايران بزرگ، جوانی خوش چهره مشغول به زندگی بود فارق از ملال اين دنيا. جوان قصه ما موهای بلندی داشت که تا سر شونه هايش ميرسيد. گيتار که ميزد با ان چشمان خمار دل همه دختران شهر را ميبرد. رياضی می خواند در دبيرستان قرار بود مهندس بشود که عاشق شد. عاشق دختر عمه اش. از بين آن همه دختر هيپی دهه هفتادی که به عشق موهای بلند و نوای گيتاش دوره اش کرده بودند ، دل به عشق چشمان نجيب دختر عمه اش سپرد.
بعد از تبادل نگاه ها و جملات عاشقانه نوبت به تبادل کتاب رسيد. او به دختر عمه کتاب اشعار نادر نادرپور را داد که ميدانست دوست ميداردش و دختر عمه کتابی به او داد که در آن صحبت از خلق بود و اسلام و جريانی در حال وقوع.
بعد از خواندن کتاب های دوم و سوم بود که دانست دختر عمه چرا حجاب دارد، آمالش چيست و چه در سر ميپرواند.
اما از عشق دختر عمه او را گريزی نبود.

بار اول که دختر عمه از خواست که برايش بسته اي جا به جا کند، گيتارش را از جايش خارج کرد و کيف گيتار را پر کرد از علاميه. دختر عمه خنديده بود و دستی بر موهای همچنان بلندش کشيده بود و گفته بود که با اين قيافه کسی به تو شک نمی کند و او خدا ميداند که از عمل قهرمانانه اش چقدر به وجد که نيامده بود. ميرفت که بشريت را نجات دهد.
شاه را که به کمک هم بيرون کردند ديگر موهای جوان قصه ما کوتاه بود و مدتها بود که گيتار نزده بود. آهنگ های کورش يغمايی ديگر برايش جذابيت نداشتند. هرچه بود او الان يک انقلابی بود.

فردا روز راهپيمايی بزرگ بود. هردو فراری بودند. خبر واثق داشت که فردا هر که را بگيرند ميکشند. کشيک کشيد تا جای دختر عمه را پيدا کرد. گفت که فردا نرود. ميکشندش. دختر عمه لج کرد.
فردا دختر عمه را گرفتند. همان شب اعدامش کردند ، صبح دو روز بعد نامش در ليست کشته شدگان بود.
جوان قلبش تير کشيد . به خيابان زد. گرفتندش و حکمش دادند 15 سال اوين. فرياد زد مرا هم بکشيد. گفتند: مگر دل بخواهيست؟
دل بخواهی نبود، اين را بعدها بارها فهميد. لحظاتی که زير شکنجه بارها دلش خواسته بود بميرد، لحظاتی که قلبش بی نهايت تير ميکشيد.

پانزده و سال اندی بعد که در های اوين بر رويش گشوده شد درد قلب هنوز با او بود.
سعی کرد فراموش کند درد قلب و غم دختر عمه و يادگاری های اوين را. کاری پيدا کرد و با زنی درد آشنا ازدواج کرد و پسر دار شد . کنکور داد، يادش آمده بود که قرار بود روزی روزگاری مهندس شود. قبول شد. هنوز هم ميشد چيزی شد اگر اين درد قلب امان ميداد.

سالگرد تيرباران دختر عمه بود. چنين روزد در 25 سال پيش. پشت چراغ قرمز بود که قلبش تيری کشيد که با هميشه فرق داشت. به بيمارستان رساندنش. خونريزی دريچه های قلب. پر شدن ريه ها از خون. تنفس به وسيله دستگاه و بالاخره در کما.

جوان قصه ما در کماست. امروز يک هفته است که در کماست. برايش دعا کنيد. ميدانم که دختر عمه هم برايش دعا ميکند از فرای آسمانها.

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

دو قدم اين ور خط

دو قدم اين ور خط

به تازگی کتاب دو قدم اين ور خط نوشته آقای احمد پوری را خواندم. اولين سوالی که برايم پيش آمد اين بود که چرا آقای پوری عمری را به ترجمه گزرانده ند و اين کتاب اولين کتاب ايشان به عنوان نويسنده است.

داستان ماجرای مرد مترجم ميانسالی است که به ترجمه آثار آنا آخاموتوا مشغول است ( خود نويسنده؟) وی که از قضا احمد هم نام دارد! در پی کتابی با مردی برخورد ميکند که ادعا ميکند دوست و همنشين آنا آخماتو وا بوده است و جالب تر اينکه ادعا ميکند که مرد را به گذشته بفرستد تا شخصا آنا را ملاقات کند. احمد که شيفته اين ملاقات تن به سفر به گذشته می دهد و اينجاست که داستان شما را از تهران امروز به لندن ، از لندن به تهران امروز و از آنجا به تبريز پنجاه سال قبل ميبرد و از تبريز آفت زده بعد از پيشه وری به کشور شوراها.

جالب اينجاست که سفر فردی به گذشته در اين داستان قابل باور است، حداقل برای من باورکردنی بود. نويسنده اغراق نمی کند ، او به گذشته نمی رود تا کسی را نجات دهد و يا مانع وقوع اتفاقی شوم در آينده شود، او برای دل خودش به سفر ميرود و در گذشته سعی بر انجام هيچ يک از قهرمان بازی هايی که آدم های از آينده در گذشته انجام ميدهند ندارد. و اين قسمت خوب ماجراست.

مسئله زمان هميشه مرا به خود درگير کرده است. بارها جاهايی بوده ام که احساس کرده ام اينجا را می شناسم هرچند که بار اول است که اينجا بوده ام و يا اشخاصی را ملاقات کرده ام که به شدت برايم آشنا بوده اند و می دانستم که من اين شخص را می شناسم ولی کی و کجايش را نمی دانستم. با اين تفاسير بارها از خودم پرسيدم چرا نبايد سفر به گذشته و يا حتی آينده امکان پذير باشد؟ مگر زمان چيست جز قراردادی که همگان قبولش دارند؟ چرا نشود قرار داد را تغيير داد؟


دلم می خواهد بدانم تجربه شما چيست؟

آيا هرگز دوقدم اين ور خط يا آن ور خط بوده ايد؟

اگر بوده ايد شهامت گفتنش را داريد؟


من آزاد هستم

من آزاد هستم نام کتاب جديد ژورناليست جوان ايرانی خانم مسيح علی نژاد است ، که متاسفانه همانطور که بعد از اجازه ندادن برای چاپ دوم کتاب اول ايشان " تاج خار" قابل پيش بينی بود، اين کتاب نيز مجوز چاپ نگرفت و به سرنوشت هزاران فيلم و کتاب ديگری که پشت درهای سنگينی به نام " مجوز" ايستاده اند دچار شد.

مسيح برای اينکه کتابش را از سرنوشت دردناک خاک خوردن روی ميز ارشاد نجات دهد چاره اي آنديشيد. او در حال حاضر در انگلستان به سر ميبرد وبرای چاپ کتابش اقدام کرده است.

خانم علی نژاد برای ره به مقصود بردن و شکندن موانع قصد به پيش فروش کردن کتاب " من آزاد هستم " کرده اند ، علاقه مندان به اين کتاب ميتوانند اين کتاب را پيش خريد کنند و مسيح و تمام کسانی را که برای آزادی قلم و سخن کوشيده اند ، ياری دهند.

باشد که زمانی برسد که آزادی قلم و بیان هم حق مسلم ما بشود!!!!

کتاب را از اینجا پیش خرید کنید. سایت رسمی مسیح علی نژاد

مرتبط

 

مرگ پل نیومن

مرگ مرد

۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه

هزاران خورشيد تابان

مروری بر کتاب هزاران خورشيد تابان اثرخالد حسينی

اين شانس را داشتم که کتاب هزاران خورشيد تابان را به زبان اصلی ( انگليسی) بخوانم و از نگارش زيبا و روان خالد حسينی که داستان زندگی پر فراز و نشيب دو زن افغان ( ليلا و مريم) را که هردو باالجبار زن مردی بسيار مسن تر از خودشان شده اند که زندگی هردو را به تباهی کشانده است، تعريف ميکند، لذت ببرم.

اما بيشتر از داستان کتاب دوم خالد حسينی که بر خلاف کتاب اولش بادبادک باز قهرمان هايش زنان هستند ، تاريخ معاصر افغانستان است که مرا تحت تاثير قرار داد. نويسنده در حين بازگو کردن داستان زندگی ليلا و مريم ، داستان کشور بيچاره و فقير خويش آفغانستان را نيز بازگو ميکند که چطور ساليان در زير چکمه سلطنت طلبان ، کمونيستها، مجاهدان و طالبان جان کنده است و چگونه آمد و شد اين رژيم ها روح و جان و فرهنگ و هنر و علم مردم اين کشور را تحت الشعا ع قرار داده است.

اعتراف ميکنم که آنچه بر سر افغانستان ميگذشت برای من هرگز مهم نبوده است. متاسفانه به دليل طرز تفکر نابه جايی که از کودکی در ايران با خود داشتم هميشه افغان برايم مترادف کارگر ساختمانی بود ، تا اينکه آقای بوش برای اولين بار توجه من را بعد از واقعه 11 سپتامبر به افغانستان جلب کرد. در طی جنگ و مدتی بعد از آن مدتی جلب افغانستان بودم که با شروع جنگ عراق و تهديد ها عليه ايران این توجه رنگ باخت و معطو ف به عراق شد. تا اينکه بار ديگر آقای خالد حسينی با رمان زيبايش " بادبادک باز" مرا به کوچه هآی کابل کشيد و افغانستان دیگری را به من نشان داد. افغانستانی که نمی شناختم.

اين بار وی با کتاب هزارن خورشيد تابان چکيده اي از تاريخ معاصر افغانستان را چنان ماهرانه در لابه لای داستان گنجانيده اند ، که خواننده با حرآرت فراوان خطوط را دنبال ميکند و درس تاريخ ميگيرد، بی آنکه ذره اي خسته کننده و ملال آور باشد.

خواندن اين کتاب را به همه کسانی که دلشان ميخواهد بيشتر با فرهنگ ، مردم و تاريخ افغانستان آشنا شوند توصيه ميکنم.

پی نوشت:

1. سايت رسمی خالد حسينی

2. اين کتاب به فارسی و آلمانی هم منتشر شده است( ولی هيچ ترجمه اي زبان اصلی نميشه!!!)

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

سيما بينا: بانوی نت های گم شده

به بهانه کنسرت سيما بينا

ديشب 27.09.2008 خانم سيما بينا و گروهشان در شهر کلن آلمان کنسرتی داشتند که با استقبال گرم شنوندگان روبرو شد. سالن هشتصد نفری پر بود و افراد زيادی بدون بليط مانده بودند. برگزار کنندگان برنامه ، راديو WDR آلمان و دفتر هنری فارس مديا بودند .

برنامه در سه بخش اجرا شد و در هر بخش به موسيقی يک منطقه از ايران بزرگ پرداخت. در بخش اول به موسيقی شيراز، بخش دوم خراسان و بخش سوم به موسيقی مازندران پرداخته شد.

کنسرت ديشب با تشويق و گرمی خاصی به پايان رسيد .تشويق حضار گروه را بار ديگر ، چنان که رسم است به روی صحنه کشانيد و سبب اجرای آهنگهای ماندگار " نوايی" و " آی بانو بانو " شد که با همخوانی و شور شنوندگان همراه بود.

خانم بينا و گروهشان در شهر های مختلف اروپا برنامه دارند که می توانيد برای ديدن برنامه های ايشان به سايت رسمی سيما يبنا مراجعه کنيد.

برای کسانی هم که ساکن کلن هستند و اين برنامه را از دست دادند هم جای ناراحتی نيست ، چرا که برنامه ديشب به صورت راديويی ضبط شد و يکشنبه 5.10 از رديو WDR 5 پخش خواهد شد.

اين هم ويدويی آماتوری است که با دوربين عکاسی ام از انتهای برنامه گرفتم که نوای آشنای قرنه و دهل بود.

۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

کافه رنسانس

يادداشتی ( از کلمه نقد زياد خوشم نمی آيد) بر کتاب کافه رنسانس

امشب خواندن کتاب کافه رنسانس، نوشته ساسان قهرمان را به پايان بردم. کتاب جالبی است ، خوشحالم که چنين کتابی را به فارسی خواندم و اينکه چنين ادبياتی در ايران اجازه چاپ ميگيرد ، دلگرم کننده است.

داستان ، داستان مهاجرين است. داستان مهاجرت نسل شبه روشنفکر دهه هشتادی ( بعد از انقلاب) به اين ور آب و رنگ باختن آرمانها و در نتيجه يک سرگردانی و حيرانی ناخواسته و نا اميدی است.

نويسنده مجموعه اي خاطراتی را تعريف ميکند که حول و هوش زنی به نام ستاره ميچرخد. نويسند ه در دنيای خاطرات خودش ، ستاره ، مرد کافه نشين و عمه اش گم شده است . مرز بين خاطرات از بين رفته است و ديگر مهم نيست که خاطره، خاطره اوست يا ديگران. تمام خاطرات به تجربيات مشترکی تبديل شده اند.

کتاب داری نثر روانی است که تا به آخر آدم را به دنبام خود ميکشد. از آن کتابهايی است که ارزش خواندن را دارد .

برای من کتاب از دو ديد قابل بررسی است. از ديد آدمهای اين ور آب و از ديد آدمهای داخل ايران. به نظر من شخصيت پردازی ها کمی اغراق شده هستند . خوشحال ميشم نظر کسای ديگری هم که اين کتاب را خواندند بشنوم.

اگر هم اين کتاب را نخوانديد هم برايتان لينکش را که به صورت PDF است را گذاشتم که ميتوانيد دانلود کنيد و بخوانيد .

http://www.megaupload.com/?d=NNOA2EWG

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

کيوسک

ديشب 23.09 گروه کيوسک در شهر بن آلمان کنسرتی برگزار کردند، که بهترين کنسترتی بود که من شخصا تا به امروز رفته بودم.
برگزار کننده کنسرت راديو دويچه وله آلمان بود و کنسرت در کافه هارمونی شهر بن برگزار شد. فضای نسبتا کوچک کافه ( که سبک دهه هفتاديش به شدت با گروه هماهنگی داره ) پر از جمعيت ايرانی ها و غير ايرانی ها بود.
ديشب گروه کيوسک به معنای واقعی کلمه غوغا کرد و صحنه را لرزوند. موسيقی عالی ، شعرهايی که تقريبا همه با هم همصدا می خواندند و خود بچه های گروه که به شدت با انرژی بودند، همه و همه دست به دست هم دادند و کنسرتی خاطره انگيز و به ياد ماندنی را ارايه دادند.

تفاوت ، مشخصه اصلی گروه کيوسک است.

گروه کيوسک که به نظر من بهترين و حرفه اي ترين گروه موزيک ايرانی است ، با اصالت و توانايی خاصی کنسرت را اجرا کردند. حال و هوای اين کنسرت خالی از لوس بازی ها و قيافه های عجيب و غريب مرسوم در کنسرت های ايرانی بود و آدم را نا خود آگاه ياد جوامع روشنفکری تهران می انداخت و در تمام طول شب اين حس را داشتم که در ايرانم و با دوستهای قديمی.

ديشب به معنای واقعی کلمه از موسيقی کيوسک لذت بردم و دلم سوخت که چرا برگزارکنندگان برنامه اطلاع رسانی ضعيفی داشتند ، چراکه خيلی ات علاقه مندان به گروه کيوسک از برگزاری چنين کنسرتی بی خبر بودند.

سايت رسمی گروه کيوسک



حواشی:

لونا شاد، گوينده برنامه شباهنگ صدای آمريکا هم در کنسرت بود و در رديف اول کلی جيغ ميکشيد. و آرش سبحانی هم يکی از آهنگ هاش را تقديم به لونای عزيزش کرد. ( نتيجه گيری اخلاقی با خودتون)


گروه کيوسک از آلبوم جديدشان به نام " باغ وحش جهانی" که به قول خودشون ، جوابيه به تئوريه گفتگوی تمدن ها هم ترانه اي به همين نام اجرا کردند.

اين هم فيلم آماتوری که من با دوربينم گرفتم و در you tube گذاشتم. اونی هم که جيغ ميزنه منم!!!

من و وبلاگ نويسی

به نام او

من و وبلاگ نويسی يک جورايی نمی توانيم دست از سر همديگر برداريم
يا بايد در تب نوشتن باشم يا در تکاپوی خواندن و يادگرفتن. وقتی نمی نويسم خالی و تهی هستم ، تنهايم و گم شده اي دارم وقتی فکر می کنم ميبينم هميشه نوشته ام، در دوران مدرسه يا در حال انشا نوشتن بودم يا در حال نوشتن دفتر خاطرات روزانه ام. دانشگاه هم که در حال حاشيه نويسی کتابهای درسی میگذرد و نوشتن در اين مجله و آن روزنامه . ولی وبلاگ نويسی حس و حال ديگری دارد.
ين رابطه من و وبلاگ نويسی به کجا بر می گردد؟؟ چرا ديگر انشا نوشتن و يا حاشيه نويسی کتابهايم مرا ارضا نمی کند؟؟ آيا روح جهان ما را به سمت دنيای مجازی اينترنت سوق می دهد؟؟
قديم هر شهر مرکزی داشت که "ميدان" می ناميدنش . مردم برای شنيدن اخبار به آنجا می آمدند و دور هم جمع می شدند ، غريبه ها با ورود به شهر سراغ ميدان را می گرفتند ، چرا که هميشه در ميدان آشنايی بود که غريبه را خير مقدم بگويد، ميدان قلب شهر بود مولانا در آرزوی رقصی در ميانه ميدان بود و در خراسان مردمان رقص جولان بر سر ميدان می کردند.
امروز جهان ما کمی بزرگتر شده است ، دهکده گردی است که دريا ها و کو ه ها دارد و غريب تا دلت بخواهد. امروز از خودم پرسيدم مرکز اين دهکده کجاست؟ " ميدان" کجاست که بر سرش مردان رقص جولان کنند؟

پاسخ روبريم بود. " ميدان" ما اينترنت است. مرکز همه دنيا. در يک جامعه مجازی به نام دهکده جهانی ميدانی به نام اينترنت وجود دارد که اگر می خواهی شنيده شوی بايد در آنجا داد بزنی. اگر می خواهی در ميانه ميدان برقصی و يا گم شده اي داری و يا غريبی و نمی دانی که به کدامين ره تو را بايست به "ميدان" بيا........