۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

نامه به مسيح

در پاسخ به فراخوان نوشتن نامه به مسيح

سلام

من شيدا هستم يادت می آيد؟
هشت سال پيش بود که از سرزمينی که درش مسلم بودم به سرزمينی ديگر کوچانده شدم. به همه مقدسات دوران کودکی ام متوسل شدم که از جهان رسم جدايی براندازند، که نشد.
آن روز را خوب يادم هست که برايم مسيح شدی. عهدی بستيم باهم. يادت هست؟؟

آن روز هم هوا بارونی بود مانند اکثر روزهای اين هشت سال غريب. پايم را که به خاک اين شهر گزاشتم در مقابلم کليسايی عظيم ديدم. کليسايی به اين عظمت هرگز نديده بودم.
سالها پيش از اين پرسيده بودم که خانه دوست کجاست ، اما جوابی نشنيده بودم. اما اين خانه بزرگ، خانه به جايی بود برای دوستی چو تو.
وارد آن خانه شدم و شکوهی وصف ناشدنی مرا در برگرفت.

چيزی در هوا بود.

من که نگريسته بودم در طول آن راه بلند، من که خسته بودم و تبعيدی و دور از وطن ، من که تنها بودم با آينده اي نامعلوم و من که خالی بودم از همه مقدسات سبز پوش دوران کودکی ام ، به خانه ات آمدم.

آه مسيح ، نمی دانی چه حسی آوای سرود آوا ماريا در خسته دلی چو من داشت. انگار کن که برای ورودم به اين شهر فرش قرمز انداخته اند و مارش خوش آمدگويی می نوازند.

من به خانه ات آمدم ، بی ريا. شمعی گيراندم و عهدی بسيتم. مسيح جان يادت می آيد؟

و تو چه معجزه وار به عهدت وفا کردی و طی اين راه فرشته گانی را بر سر راهم فرستادی و نگزاشتی که بلغزم.

مسيح من اينجا نلغزيدم و جنگيدم ولی دختران سرزمينيم در اين هشت سال چنان لغزيده اند و فرورفته اند که ديگر نمی شناسمشان. مسيح جان دوستانم عوض شده اند. خوبی ديگر در شهر آبا و اجدادی من ارزش نيست.


مسيح جان من و تو عهد بستيم که تو نگزاری که من عوض شوم، بد شوم، غريبه شوم و ارزش هايم بی ارزش شود.

مسيح بگذار به يمن جشن تولدت عهدی دگر ببنديم که تو وفاداری و پايبند به عهد. مسيح جان شهرم سياه شده است. روزی برای اينکه مجبور به ترک تهران بودم گريه ميکردم و امروز ديگر تهران را نمی شناسم.

به مردم شهرم کمک کن. آن ها خدا که هيچ، عشق که هيچ ، خودشان را نيز گم کرده اند، من و تو که بيرون گوديم ميبينم. من وتو ميبينيم که شهر چه سياه است و آن خانه چه خالی.

من پسر گم شده در خانه پدری بودم که اينجا در شهری غريب پيدا شدم. پيدايم کردی. پيدايت کردم. مسيح آن خانه پدری فرزندان گم شده بسيار دارد، همه را درياب.

و در آخر اينکه مرسی از اينکه در خانه ات به رويمان باز است. و مرسی از اينکه دم در نبايد کفش هايمان را در بياوريم و مرسی از اينکه در خانه ات مسلم و ترسا و بودايی کم نديده ام.

دوست کوچکت شيدا

هیچ نظری موجود نیست: